دعا و فرشته ها

 روزی مردی خواب عجیبی دید.او در خواب دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان می نگرد هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را درون جعبه ای می گذارند.
مرد از یکی از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟!
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت:
اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خدا را از پیک ها
تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشته ها را دید که کاغذهایی را داخل
پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟!
یکی از فرشتگان با عجله پاسخ داد: اینجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوند و خبر مستجاب شدن دعاها را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب ازفرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب
شده باشد، باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار اندکی جواب می دهند.
مرد پرسید: مردم چگونه باید جواب بفرستند؟!
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:
خدایا شکر  

خدایا صدایم را می شنوی؟

الو سلام
    منزل خداست؟ 
    این منم مزاحمی که آشناست
    هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است 
  ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
    شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
   به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟      
  الو .... 
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
  خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
  چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر  
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ 
   اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
      شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
    دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
   پناهگاه  این دل شکسته خانه ی شماست
   الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
   دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست  

کوتاه اما خواندنی

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر
شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و
روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو
برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه
قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی
از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من
، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ،
یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای
نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم
...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر
دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!


 

گنجشک و خدا

گنجشک با خدا قهر بود

 روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.  

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!  

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...  

خیر و شر

شبی،  نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود، او در جوابش گفت: " این نبرد ، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد "

و ادامه داد: " یکی از گرگها ، شرو بدی و یا همان عصبانیت ، حسادت ، حزن ، حسرت ، حرص و آز، نخوت ، خودخواهی ، گناه ، خشم ، دروغ ، دنائت ، غرورکاذب وبرتری جوئی است، 

و گرگ دیگر ، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش،  تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت ، شفقت و ایمان است "

پسرک بعد از دقیقه ای تامل ، از پدر بزرگش پرسید: " در نهایت کدام یک از این گرگها ، پیروز میدان است ؟"

پدر بزرگ پاسخ داد : " هر کدام که توغذا یش دهی ! "

بر اساس افسانه ای از اقوام

*هدیه ای برای پدر:

سالها پیش مرد فقیری همراه همسر و دختر3ساله اش زندگی می کرد.شب کریسمس نزدیک بود و دخترک در فکر تهیۀ هدیه ای برای پدرش بود.یکروز پدر با درخت کریسمس کوچکی به خانه آمد.دخترک بادیدن درخت خوشحال شد اما باید دست به کار میشد،دیگر برای تهیۀ هدیه خیلی دیر شده بود.او کاغذ کا دو طلایی رنگی برداشت تا جعبه ای درست کند.پدر با دیدن تکه های کاغذ بسیار عصبانی شد واو رابه خاطر هدر دادن کاغذ کادو تنبیه کرد.صبح روز بعد دخترک هدیهای برای پدرش آورد.جعبه ای بود که با همان کاغذ کادو درست شده بود.مرد از رفتار تند دیروز خود،خجالت کشید.جعبه راباز کرد،اما جعبه خالی بود.دوباره عصبانی شد ودر حالی که فریاد میزد گفت:نمی دانی نباید جعبۀ خالی به کسی هدیه بدهی؟

دخترک درحالی که اشک می ریخت با نگاهی غمگین رو به پدرش گفت:پدر جان این جعبه اصلا خالی نیست من آنرا پر از بوسه کرده ام.همۀ آنها برای توست.

پدر بیصدا در هم شکست.درحالیکه چشمانش پر از اشک بود دختر کوچکش را در آغوش گرفت و به آرامی گریست...

مدتی بعد دخترک در یک تصادف  کشته شد.از آن به بعد هر وقت پدر دلتنگ دخترکش میشد،یک بوسۀخیالی از جعبه بیرون آورده و عشق و احساس لطیف ذخترکش را به یاد می آورد......

در حقیقت به هر کدام از ما به عنوان انسان،جعبه ای طلایی داده شده که پر از بوسه ها و غشق های بی قید و شرط است.از خداوند،اعضای خانواده،دوستانمان و...

این بهترین ثروتی است که وجود دارد و کسی نمی تواند با ارزش تراز آنرا داشته باشد

   

                                               

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند 

آن که شنید و آن که نشنید

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...

منبع 

چه کسی بهتر است؟

در روزی از روز ها بلبلی به شاهین گفت : من از حال خویش و حال تو تعجب می کنم .  

تو نزد مردم گرامی و محبوب هستی . اشراف تو را بر دست هایشان حمل می کنند با این که سخن نمی گویی. اما من زندانی و تحقیر شدیده ای هستم با این که  سخن می گویم و آواز می خوانم. !!!

شاهین به بلبل گفت : این امر واضحی است. این مردم هستند که مرا گرامی می دارند زیرا من برای انها شکار می کنم و حرف نمی زنم اما تو آواز می خوانی و کاری انجام نمی دهی.!!! 

 

                                       

هرگز نا امید نشوید...

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 دست همه حاضرین بالا رفت!

  سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.

  و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

  و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

  این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!

  بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!

  و باز دست همه بالا رفت!!!

  سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

  و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...

قضاوت

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال  آویزان کردن رخت‌های  شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.

احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک  شدن آویزان می‌کرد،

زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم. 

 

 

منبع: مجله ی سیمرغ