من زنم…
بی هیچ آلایشی…
حتی بی هیچ آرایشی !
او خواست که من زن باشم …
که بدوش بکشم،بار تو را که مردی !
... و برویت نیاورم که از تو قویترم ...
آری من زنم...
او خواست که من زن باشم ...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ...
عشق خواهم ورزید ...
به مردانگی ات خواهم بالید ...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ...
پشتیبانت خواهم بود ... و تو ...
مرد بمان!
این راز را که من مرد ترم
به هیچ کس نخواهم گفت..

 
آدم ها می آیند؛
زندگی می کنند؛
می میرنـد و می روند...
اما فاجعه ی زندگی ِ تو، آن هنگام آغاز می شود که
آدمی می آید ؛می رود؛
... ...اما نمی میرد!

و نبودنش در بـودن ِ تو، چنان ته نشیـن می شود
که تو می میری در حالی که زنده ای

 
آدم ها می آیند؛
زندگی می کنند؛
می میرنـد و می روند...
اما فاجعه ی زندگی ِ تو، آن هنگام آغاز می شود که
آدمی می آید ؛می رود؛
... ...اما نمی میرد!

و نبودنش در بـودن ِ تو، چنان ته نشیـن می شود
که تو می میری در حالی که زنده ای

 
تمام غصه‌ها دقیقا از همان جایی آغاز می‌شوند که ترازو برمی‌داری می‌افتی به جان دوست داشتنت.
اندازه می‌گیری!
حساب و کتاب می‌کنی!
مقایسه می‌کنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش داشته‌ای
... ......که زیادتر دل داده‌ای
که زیادتر گذشته‌ای
که زیادتر بخشیده‌ای
به قدر یک ذره
یک نقطه
یک ثانیه حتی!
درست از همان جاست که توقع آغاز می‌شود
و توقع آغاز همه رنج‌هایی است که به نام عشق می‌بریم...

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی .

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
...
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

 
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
... آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
 
 
هدف از خلقت بعضیا فقط اینه كه با بودنشون به ما ثابت كنن "تنهایی" چه نعمت بزرگیه!!!
 
 
 

 

داستان دیو و دلبر رو شنیدی ؟؟
دلبــر عاشق دیـــو شد و وقتی بهش گفت دوسش داره ،تبدیــل به آدم شــد ...!
حالا قصه منو گوش کن :
زمانــی عاشــق یک آدم شدم ولی تا بهش گفتم دوسش دارم، به دیــو سنگدلی تبــدیل شد....
من هنــوزم دیـــو رو دوس دارم! حتی اگه دلبـــرش من نـ ـبـ ـاشـ ـم !!!

 

گریه ام میگیرد وقتی که میبینم کسی که تمام دنیای من بود اکنون منت دیگری را میکشد...

 

 

چقــدر باید بگذرد؟؟

تا مـن

در مـرور خـاطراتم
... ......
وقتی از کنار تــو رد می شوم.

تنـــم نلــرزد…..

بغضــم نگیــرد…..

سردی کلامت هم . وقتی مرا شما خطاب میکنی . منی که تا دیروز عزیز دلت بودم .
درد دارد ...
درد
...

 

حرف دل

 

کاش مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان ، شوکت زن بودنشان را .... کاش مردان همیشه مرد باشند و زنان همیشه زن...
آنگاه هر روز نه روز "زن" نه روز"مرد" بلکه روز "انسان" است !!

 

دنبال چیزی نیستم...دنبال یک فنجان آرامشم تا در خلوتم همه اش را لاجرعه سر بکشم...چقدر دلم لک زده برای :آدم ندیدن!

 

"ديروز" و "فردا" دست به يکي کردند؛ "ديروز" با خاطرات گذشته فريبم داد، "فردا" با وعده هاي دروغين خوابم کرد، وقتي چشم گشودم، "امروز" رفته بود . . .

 

ابر بارنده به دریا می گفت من نبارم تو کجا دریایی , در دلش خنده کنان دریا گفت ابر بارنده تو خود از مائی...

 

بعضی آدمهــــــا یهـو میــان ... یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن ... یهـو میشن همــــــه ی دلخـوشیت .... یهـو میشن دلیـل خنــــــده هات... یهـو میشن دلیل نفس کشیــــدنت ...
بـعــــد همینجـوری یهـو میــــــرن .... یهـو گنـــــــــــد میـزنن بـه آرزوهــــات ... یهـو میشن دلیل همــــــــه ی غصــه هات و همـــــــه ی اشکات . . یهـو میشن سبب بالا نیـــومدن نفسـت....

 

چه اصرار بیهوده ایست ، اثبات دوست داشتنمان ...جایی که دوست تر دارندمان، وقتی که دوستشان نداریم !!!!

 

دوستت دارم هدیه ایست که هر قلبی فهم گرفتنش را ندارد... قیمتی دارد که هر کسی توان پرداختش را ندارد...
جمله ی کوتاهیست که هر کسی لیاقت شنیدنش را ندارد.

 

ترک ما کردی ، ولی با هرکه هستی یار باش ...
این رفیقان نارفیقند ، گفتمت هوشیار باش !!!

 

 

دلم را بر دوشم می گذارم
می روم...
باید کمی صبر کنی
تا قیمتی شوم
زیر خاکی شدن وقت می خواهد
...
تو هم...
زمزمه های نامهربانی ات را
آرام تر بگو
یک وقت دیدی
صدایت را
باد
نه...
خاک
به گوشم رساند...
و دلم ترک خورد
دل است دیگر
روی خاک...
زیر خاک نمی شناسد
و می شکند.......


...

وقتی یه آدم می‌گه: «هیچکس منو دوست نداره! »منظورش از «هیچکس»، «یک نفر» بیشتر نیست. ... همون یه نفری که واسه اون همه کسه

مردم چه می گویند؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.

   مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!

پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه

می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد

شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم:

چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به

همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم

دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی.

پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟ 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه

 شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم.

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه

می گویند؟ 

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش

 نیست: مردم چه می گویند؟!...

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند...

مـــــــــــــــــــــــــیوه فروش و جنایت کار

 

جنايت کاري که يک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگي، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثيف، خسته و کوفته ، به يک دهکده رسيد. چند روزي چيزي نخورده و بسيار گرسنه بود. او جلوي مغازه ميوه فروشي ايستاد و به پرتقال هاي بزرگ و تازه خيره شد. اما بي پول... بود. بخاطر همين دو دل بود که پرتقال را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدائي کند. دستش توي جيبش تيغه چاقو را لمس مي کرد که به يکباره پرتقالي را جلوي چمشش ديد. بي اختيار چاقو را در جيب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد ميوه فروش گرفت. ميوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمي خواهم سه روز بعد آدمکش فراري باز در جلو دکه ميوه فروش ظاهر شد. اين دفعه بي آنکه کلمه اي ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراري دهان خود را باز کرده گوئي ميخواست چيزي بگويد، ولي نهايتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتي که بساط خود را جمع مي کرد، صفحه اول يک روزنامه به چشمش خورد. ميوه فروش مات و متحير شد وقتي که عکس توي روزنامه را شناخت. عکس همان مردي بود که با لباسهاي ژنده از او پرتقال مجاني ميگرفت. زير عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراري و براي کسي که او را معرفي کند نيز مبلغي بعنوان جايزه تعيين کرده بودند. ميوه فروش بلافاصله شماره پليس را گرفت. پليس ها چند روز متوالي در اطراف دکه در کمين بودند. سه چهار روز بعد مرد جنايتکار دوباره در دکه ميوه فروشي ظاهر شد، با همان لباسي که در عکس روزنامه پوشيده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئي متوجه وضعيت غير عادي شده بود. دکه دار و پليس ها با کمال دقت جنايتکار فراري را زير نظر داشتند. او ناگهان ايستاد و چاقويش را از جيب بيرون آورده و به زمين انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتي وارد حلقه محاصره پليس شده و بدون هيچ مقاومتي دستگير گرديد. موقعي که داشتند او را مي بردند زير گوش ميوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پيش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان". سپس لبخند زنان و با قيافه کاملاً راضي سوار ماشين پليس شد. ميوه فروش با شتاب آن روزنامه را بيرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نويس را ديد که نوشته بود : من ديگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامي که داشتم براي پايان دادن به زندگيم تصميم ميگرفتم، نيکدلي تو بود که بر من تاثير گذاشت. بگذار جايزه پيدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد ...

دلم تنگه

 

دلم برات تنگ شده..... اما من... من میتونم این دوری رو تحمل كنم...

 

به فاصله ها فكر نمیكنم ...... میدونی چرا؟؟ آخه ... جای نگاهت رو نگاهم مونده ....

 

هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم.... رداحساست روی دلم جا مونده ...

 

میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم ..... چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن....

 

حالا چطور بگم تنهام؟؟ چطور بگم تو نیستی؟؟ چطور بگم با من نیستی؟؟ آره! خودت

 

میدونی.... میدونی كه همیشه با منی .... میدونی كه تو ، توی لحظه لحظه های من جاری

 

هستی.... آخه تو ، توی قلب منی... آره ! تو قلب من....

 

برای همینه كه همیشه با منی... برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی... برای

 

همینه كه میتونم دوریت رو تحمل كنم... آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه... هر وقت حس

 

میكنم دیگه طاقت ندارم.... دیگه نمیتونم تحمل كنم... دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس

 

عمیق میكشم.... دستامو كه بو میكنم مست میشم... مست از عطرت !!

 

صدای مهربونت رو میشنوم ... و آخر همه ی اینها به یه چیز میرسم.....!

 

به عشق و به تو..... آره... به تو !! اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه... اونوقت تو رو نزدیكتر از

 

همیشه حس میكنم.... اونوقت دیگه تنها نیستم حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش

 

دارم..  به این تنهایی دل بستم... حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست... پر از یاد عشقه ..

 

پر از اشكهای گرم عاشقونه!!

 

 

 این متن مال وبلاگ 'سکوت عشق' . چون حرف دلم و میزد با اجازه مدیر ش ازش استفاده کردم.

 

او که جز من کسی را ندارد...



این متن رو یه دوست برام کامنت گذاشته بود... امیدوارم خوشتون بیاد ...


خدا به بنده گفت : بنده من یازده رکعت نماز شب بخون .

بنده به خدا می گه :خدایا آخه من ...خسته ام نمی تونم .

خدا :عیبی نداره دو رکعت نماز «شفع» و یک رکعت نماز «وتر» بخون .

بنده : خدایا حال ندارم. برایم مشکله نیمه شب بیدارشم .

خدا :بنده من قبل خواب این سه رکعت رو بخون .

بنده : خدایا سه رکعت زیاده.

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز «وتر» بخون.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگه ای نداره ؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان فقط بگو: یا الله

بنده: خدایا من توی رختخوابم.اگر بلند شم خواب از سرم می پره.

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده ای بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرده من نمی تونم دستام رو از زیر پتو بیرون بیارم سردم میشه.

خدا: پس توی دلت بگو یا الله .ما نماز شب برات حساب می کنیم .

*بنده اعتنا نمی کنه ومی خوابه .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من ببینید من چقدر ساده گرفتم اما او خوابید...چیزی به اذان صبح

نمانده . بنده من رو بیدار کنید .دلم براش تنگ شده امشب با من حرف نزده .

ملائکه به خدا می گن: خداوندا او رو بیدار کردیم .اما او باز خوابید .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من در گوشش بگید خداوند منتظر توست .شاید بیدار شود.

ملائکه: پروردگار بازهم بیدار نمی شه.

* اذان صبح را می گویند

این بار خدا خودش به بنده می گه: بنده ی من هنگام اذان هم بیدار نشدی. نزدیک طلوع خورشیداست . بیدار شو وبا من حرف بزن .نگذار نماز صبحت قضا شود .

*خورشید از مشرق طلوع کرد

ملائکه به خدا می گن :خداوندا با او قهر نمی کنی ؟

خداوند به ملائکه می گه: او که جز من کسی را ندارد .شاید توبه کند ....

ببین خدا چقدر به ما مشتاقه ما با اینکه به او محتاجیم .....

 

 

 

  

 

قدرت کلام

 

 

 

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و

 کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفاکمک

کنید .  روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت

نــــگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل

 کـــــلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی

او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری

 روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت

 و ...

آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار

 به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور

 پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای

 قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر

او همان کسی است که ان تابلو را نوشته

بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،

من فقط نوشته شما را به شکلدیگری نوشتم و

 لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است

ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

 

 

 

فـــــــــــرشته ها

 

دو فرشته مسافر،

 براي گذراندن شب،

در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند...

 

ادامه نوشته

عشق خـــــــــدا

 

یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود .

یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

 

ادامه نوشته

شــــــــــــــــــــــــــــــــب قدر

 

 

از شب قدر به عنوان محكم‌ترین دلیل بر وجود

 حجت خدا بعد از حجت دیگر

و استمرار امامت تا روز قیامت یاد شده

است، از این رو، امامان(ع)، شیعیان را به

احتجاج و استدلال به آن در برابر اهل سنت

 راهنمایی كرده‌اند؛چنان چه از حضرت

امام باقر(ع) روایت شده

 است که: آن شب قدر است كه در آن گروه‌های

 به حج رونده، طاعات یا معاصی،

با زندگانی یا ممات نوشته می‌شود و خداوند

 در آن شب و روز، آنچه را می‌خواهد واقع

 می‌كند، سپس آنان را به صاحب زمین القا

 می‌نماید. ابن حارث به آن حضرت(ع) عرض

كرد: صاحب زمین كیست؟

ای شیعیان، به وسیلة سوره «إنا انزلناه»

 احتجاج كنید تا پیروز شوید.

به خدا سوگند، كه آن (سوره) حجّت خدا بر

 آفریدگان، بعد از رسول خدا(ص) بوده،

مهتر و سرور دینتان، و غایت علم ماست.

ای جماعت شیعیان، به وسیله

" حم و الكتاب المبین إنّا أنزلناه فی لیلة

 مباركة إنّا كنّا منذرین " 

احتجاج كنید كه مقصود از آن، به ویژه

صاحبان امر ـ ائمه(ع) ـ بعد از رسول

 خدایند.(1)

امام صادق(ع) نیز در روایتی بلند از رسول

 خدا(ص)، به نقل از خداوند تبارك و تعالی

 می‌فرمایند: " انا انزلناه " را بخوان، در

 حقیقت آن نسبت تو و نسبت اهل بیتت تا

 روز قیامت است.(2)

استدلال به شب قدر، منوط به اثبات دو امر

 است: اولاً، این كه شب قدر بعد از وفات رسول خدا

(ص) تا روز قیامت باقی است

و این مطلب مورد اجماع فریقین ـ شیعه و

 سنی ـ است

و از همین رو می‌بینیم كه بندگان خدا برای

 درك آن شب در هرسال می‌كوشند....

 

 

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته

 
یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته

 
سجاده گشته رنگین از خون سرور دین


یا خاتم النبیین
، یا خاتم النبیین


از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید

 
رفت آن یتیم پرور
،عالم یتیم گردید

 

با عرض تسلیت و التماس دعا.

 

 

 wWw.Bia2sMs.orG

 

 

شب قدر، سرنوشت یکسال ما تعیین میشود، این شبها را از دست ندهیم، برای تعجیل در فرج مولایمان دعا کنیم.

 

 



 

عشــــــــــــــــــــــــق یعنی این ....

 
 
 
يك روز آموزگار از دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد
آيا مي توانيد راهي غير تكراري براي ابراز عشق ، بيان كنيد؟
برخي از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشقشان را معنا مي كنند.
برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي دلنشين »
را راه بيان عشق عنوان كردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند . 
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين كه شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند
 داستان كوتاهي تعريف كرد:
يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند
 طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخكوب شدند . 
يك قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.
شوهر، تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. 
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات كوچك ترين حركتي نداشتند .
ببر، آرام به طرف آنان حركت كرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند . 
داستان به اينجا كه رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد. 
راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است ! 
راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود كه «عزيزم ، تو بهترين مونسم بودي.
از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود. ›› 
قطره هاي بلورين اشك، صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند
ببر فقط به كسي حمله مي كند كه حركتي انجام مي دهد و يا فرار مي كند. پدر من در آن لحظه وحشتناك ،
با فدا كردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود...
 
 

                            الـــــــــــــــــــــــــهی الـــــــــــــــــــــــــــــعفو

 

نامهربانی..

مشکلات..

درد..

دوری..

بیماری..

نداری..

شکست..

عشق..

فقر..

تنهایی..

نامیدی..

سکوت و...

و من خدایی دارم که هیچگاه مرا فراموش نمیکند،

او که مرا دوست دارد وبهترینها را برایم میخواهد،

خداییکه لحظه ای مرا بحال خود وا نمیگذارد وهمیشه در کنار من است حتی لحظاتی که سرشار از معصیتم وگناه وجودم را فراگرفته است.

 خداییکه میبخشد بی منت، به منتهایی بزرگیش و نعمت میدهد بی اندازه، به بی کرانگی مهربانیش.

اری این زبان من است که رسوا شده ی این خدای بزرگ است.

بارالها، تو تنها دارایی من هستی و براستی که ثروتمندم وبی نیاز از غیر تو.

هرگز از رحمت تو نامید نخواهم شد، چون به یقین میدانم دوستم داری.

بنده ی گناهکار تو...

 

تکرار زمانه

 مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم...

 

التماس دعـــــــــــــــــــــا

 

آمد رمضان هست دعا را اثری

دارد دل من شور و نوای دگری

ما بنده عاصی و گنهکار توییم

ای داور بخشنده بما کن نظری

 

حق دوستی

یه روز2 تا دوست که تو دوران سربازی خیلی با هم صمیمی شده بودند وقتی دوران سربازیشون تمام میشه این مکالمه بینشون رد و بدل میشه:سهراب: اگه تو شهر خودتون کار مناسبی گیرت نیومد، نیاز به پول داشتی یا هر کمک دیگه ای که نیاز داشتی حتما به شهر ما بیا هر کاری که از دستم بر بیاد برات انجام می دم امین: می دونی که وضعیت مالی من خوب نیست اما اگه خواستی ازدواج کنی به شهر ما بیا، حتما همسر مناسبی برات پیدا می کنم. هر کدوم از آنها به شهر خودشون میره تا اینکه یه روز سهراب میره پیش امین و میگه من اومدم تا  به قولی که دادی عمل کنی. امین دخترهای زیادی از دوست، فامیل و آشنا معرفی میکنه اما سهراب هیچ کدوم را نمی پسنده قصد برگشت به شهر خودش رو می کنه وموقع خداحافظی به امین میگه: تو رفاقت را در حق من تموم کردی این اشکال از من بوده که کسی را نپسندیدم. همین موقع دختری وارد خونه امین اینا میشه و سهراب تو یه نگاه عاشقش میشه و میگه من این دختر را می خوام. دختره نامزد امین بوده اما امین چیزی نمیگه و با وجود مخالفت خوانواده اش ترتیب ازدواج سهراب را میده   چند سال بعد...امین هنوز نتونسته شغل مناسبی پیدا کنه و هنوز از اینکه نامزدش رو از دست داده بوده نارحته.یه روز مادرش میگه: تو که به خاطر دوستت این همه از خود گذشتگی کردی برو سراغش ببین اون واسه تو چی کار میکنهامین میره سراغ سهراب اما سهراب در را بروی او باز نمی کنه و از پشت در میگه من تورا نمیشناسم. هر چی امین از خودش و دوستی سابقشون میگه، سهراب انکار میکنه و میگه نمیشناسمت.امین خیلی ناراحت میشه. همینطوری داشته به راهش ادامه می داده و به نامردی روزگار لعنت میفرستاده که 3 تا دزد بهش حمله میکنند اما وقتی میبینند وضعیت مالی خوبی نداره بهش کمک میکنند، به حمام میبرندش تا غبار سفر ازش دور بشه و رخت و لباس نو تنش میکنند. امین ار اونها جدا میشه و قصد برگشت به شهرش رو میکنه که یه خانم مسن میاد سراغش و میگه: من از شما خوشم اومده و دوست دارم شما واسه من کار کنی. امین خیلی تعجب میکنه اما دونبال زن میره و از اون روز به بعد تو یه شرکت خیلی بزرگ و معتبر مشغول به کار میشه و بعد از یه مدت هم با دختر همون خانم مسن ازدواج میکنه.یه روز همسر امین از او می خوات که به یه مهمونی برند. سهراب هم تو این مهمونی بوده . هیچ کدوم از اونها آشنایی نمیدند. امین جامش رو بر میداره و میگه : پیک اول را می زنم به سلامتی 3 تا دزدی که به سراغم اومدند و خیلی به من کمک کردند، پیک دوم به سلامتی خانم مسنی که به من شغل خوب داد و دخترش رو به ازدواج من دراورد و پیک سوم را به سلامتی رفیق نارفیقی که به سراغش رفتم اما گفت منو نمیشناسههمین موقع سهراب میگه: پیک اول را میزنم به سلامتی اون 3 دزدی که دزد نبودند و من فرستادم تا به تو کمک کنند، پیک دوم به سلامتی خانم مسنی که مادرم بود و از اون خاستم به سراغت بیاد و کار بهت بده وبعد هم دخترش که خواهر خودم بود . پیک سوم به سلامتی رفیقی که فکر میکنه من نارفیقم ...

...

راه بــــــــهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمی،

صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و

همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد

خودشان پی ببرند. پياده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق مي‌ريختند و

به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمری عظيمی ديدند كه به ميدانی با

سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر

رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت:  روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟ 

دروازه‌بان: روز به خير، اينجا بهشت است.

"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلی تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: می‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد.

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:  واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلی نااميد شد، چون خيلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايی آب بنوشد. از نگهبان تشكر

 كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسيدند.

 راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌ای قديمی بود كه به يك جاده خاكی با درختانی در دو

طرفش باز می‌شد. مردی در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهی

پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت:  روز بخير! مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلی تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.

مرد به جايی اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ

به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، می‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوی ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمی

زيادی می‌شود!

- كاملا برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهايی كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك

كنند، همانجا می‌مانند...

پائولوکوئليو

فرشته فراموش کرد....

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند در خواست فرشته را پذیرفت .

فرشته گفت تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بال های فرشته را بر روی بال های دیگر گذاشت و گفت : بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت باز می گردم، حتماً باز میگردم. این قولی است که فرشته ای به خدا می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هرکه را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشتــــــــــــــــه فراموش کرد. فرشته درزمین ماند.

فرشتــــــــــــــــــــــــــــــــه هرگز به بهشت برنگشت.

 (عرفان نظر آهاری) 

 

 یا علی

سلام

روز پدر رو به همه پدرای عزیز به خصوص پدر خودم 

و همچنین به تمام آقایون ( پدرهای آینده ) تبریک میگم.

 

    روزتون مبارک

 

 

ز ليلايي شـــــنيدم يا عــــــلي گفت               به مجنون چون رسيدم يا علي گفت

مگــــــــر اين وادي دارالجنون اســت              که هر ديوانه ديدم يا عــــــلي گفت


نســـــيمي غـنچـه اي را باز مي کرد             به گوش غنچه کم کم يا عـلي گفت


چـــــمن با ريـــــــــــزش باران رحمت               دعايي کرد و او هم يا عــــلي گفت


يقيـــــــن پـــروردگار آفــــــــــــرينش               به موجودات عالم يا عـــــــلي گفت


دلا بايد به هر دم يا علــــــــــي گفت              نه هر دم بل دمادم يا عـــــلي گفت


به هر روز و به هر شـب يا علي گفت            به هر پيچ و به هر خم يا علي گفت


خمــــــــير خاک آدم را سـرشــــــتند               چو بر ميخواست آدم يا عــلي گفت


عـــــــــــلي در کعبه بر دوش پيمبــر              قدم بنهاد و آن دم يا عـــــــلي گفت


عصــا در دسـت موسي اژدها گشت             کليم آنجا مسلّم يا عـــــــــلي گفت


ز بطن حوت ، يونـــــس گـــشت آزاد              ز بس در ظلمت يم يا عــــــــلي گفت


به فرقش کي اثر مي‌کرد شمشيــر              شنيدم ابن ملجم يا عـــــــــلي گفت


                                    مــگر خــــيبر ز جايش کـــنده ميشد


                                  يقين دارم که آن دم علي هم يا علي گفت

سخنان دکتر شریعتی

 

تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم،

 آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

 پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.
امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !! دکتر علی شریعتی

 

***

خدایا تقدیر مرا خیر بنویس...

آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

 و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم.دکتر علی شریعتی

***

روزي از روزها ، شبي از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد

 اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هرچه دورتر بيفتم

تا هرچه ديرتر بيفتم ، هر چه ديرتر و دورتر بميرم ،

 نمي خواهم حتي يگ گام يا يك لحظه

 پيش از آنكه مي توانسته ام بروم و بمانم ،

 افتاده باشم و جان داده باشم...

***

رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم

 تا دوست را به ياري نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند

طعم توفيق را مي چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند

 ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.