رهگذر مهتاب

  

 

روي پـــــرده کعــبه

اين آيه حکـ شده اســت:

نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــيمُ

و مــَـن . . .

هنــــوز و تا هميشــه

به همين يک آيــه دلخــوشــــم:

" بنــدگــآنم را آگــاه کن که مـــن بخشنده ے مهــــربانم ! "

                                                                                                                           

 

 

P.42

 


ﺩﻧﯿﺎ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩﻧﺪ !!
ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺸﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺩﻋﺎﯾﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ ...
ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ...
ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ...
ﺣﺎﻝ، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ
ﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ......
ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺻﺎﺩﻕ ...
ﭘﺸﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻨﺠﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺪﻥ ...
ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ ...
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : " ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ "

P.41

 

روباه گفت: تو هنوز برای من پسربچه‌ای بیش نیستی

مثل صدهاهزار پسربچه دیگر و من نیازی به تو ندارم.

تو هم نیازی به من نداری.

من برای تو روباهی هستم شبیه به صدهاهزار روباه دیگر.

ولی تو اگر مرا اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد.

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود

P.40

 

انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛

دلی که درد می کشــــــــــد و پنهان است

و دلی که می خنـــــــــدد و آشکار است

P.39

دنبال واژه نباش؛

کلمات فریبمان میدهند

وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود

فاتحه ی بقیه حروف را باید خواند ...

P.38

 

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم ياد آوری يا نه ،

من از يادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم...

P.37

چقدر خوشحال بود شیطان،

وقتی سیب را چیدم

گمان كرد فریب داده است مرا

نمیدانست تو پرسیده بودی كه

"مرا بیشتر دوستداری یا ماندن در بهشت را"؟!

P.36

 

لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها چه در جمع
اما با خودمان نیستیم
انگار روحمان میرود،همان جا که میخواهد
بی صدا،بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده آژانس میگوید:رسیدین!
فروشنده میگوید:باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید :صدای بوق را نمی شنوی؟!
و مادر صدا می کند:حواست کجاست؟!
ساعت هایی که...
شنیدیم و نفهمیدیم...
خواندیم و نفهمیدیم...
دیدیم و نفهمیدیم...
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرارشد
هوا روشن شد
تاریک شد
چای سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال بازماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه
وکی گریه هایمان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم...
از ته دل نخندیدیم...
و دل نبستیم...
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم...
و موهای سرمان سفید شد...
و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!
و کی دیگر برای همیشه فراموش کردیم او را؟
یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم ...

P.35

 

میخواهَمــــ سوار یِک تـآب شومـــــــ

بعد کهـ اوج گِرِفتـــــ

خودَمو پرتــــ کُنـــَم اَز روش

آره دیووونِگیهـ

وَلی این دیوونِگی رو دوس دارَمــــــ ...

P.34

 

دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...

یک رویای ناب...

یک حضور بی موقع...

دلم یک آرزوی محال میخواهد...

P.33

 

 

 

آدمها همیشه نیاز به نصحیت ندارند.

گاهی تنها چیزی که واقعاً به آن محتاجند ، 

دستی است که بگیرد ،گوشی است که بشنود 

و قلبی است که آنها را درک کند.

P.29

 

 


گـاه בلـمــ مےـگـیرב

گـاه زטּـבگــے ســخـتــــ مےـشـوב

گـاه تـטּـهـا , تـטּـهـایـے آرامـشــ مـے آورב

گـاه گـذشـتـهـ اذیـتـمـ مـیـکـنـב

ایـטּ `گـاه هـا`... گـهـگـاه تـمـامــ روز و شـبــ مـنــ مےـشـو טּـב

آטּـوقـت بـغـض گـلـویـم را مـےـگـیـرב !

בرسـت مـثـل هـمےــטּ روزـها ....

p.28


 

عــــادت نـــدارم درد دلـــــم را

به هـمه کــــس بگویـــم

پس خاکـــــش میکنم زیــر چهـــــره ی خنــــدانم...! ! !

تا همـــــه فکـــــر کننــــد . . .

نه دردی دارم و نه قلبــــــــــــــی

P.27











دلت که گرفته باشد ,


دستت را برای گشودن پنجره هم باز نمیکنی


پای سنجاقک سرخوشی که میهمانت شود نخی میبندی,


تا پای بند تنهاییت شود


و قصه ی مهربانی آفتاب را برایت بگوید


پای بند باشی و دلتنگ ,


سایه ات را پیش کش غصه هایت می کنی


شاید سهمی از بار شانه هایت , تقبل کند ...

P.26



 
دِلــــم بــاران می خواهــــد

بــارانی آرام….

امــــا طـولانــــــــــــی

تا دسـت در دسـتِ قطــــره هـایش

و پـا به پـایِ نمنــــــاکـی اش

تمــــام کـوچــه بــاغ ها را

با پـــاهایی بِرَهنــــــــــه قــدم زنــــم

مــن بُغـــــــ ــــض کنــم

آسمــــــان ببـــارد

آسمـــــــان بُغـــــــ ـــــــض کنــد

مـــن اشکــــــــ ریــزم

آنگـاه هـــــــر دو آرام شَویــــــــــــــــم

P.25



دوستش دارم

.

.

بزرگیش را

سکوتش را

عظمتش را

اُبهتش را

تنهاییش را

حکمتش را

صبرش را

و بودنش عادتیست مثل نفس کشیدن !

 خدا را میگویم.....

P.24


روزهــای خوب خواهــند آمد

شاید امروز نـــه

امــا سرانجام همه چیز درستــــ

خواهــد شــد


ادامه نوشته

P.23


 

 

شـــــب های اینجا آنقدر دلـــــــــگیر است 

که ســـــــوت قطارهای نیمـــــــه شــــــــب... 

هر آدمی را وسوســـــــــــــــــه میکند 

که بـــــــرود و دیگـــــــر هیـــــــچ وقـــــــت 

باز نگردد

P.22

 

گاهی حـجم  בلتنگـﮯ ـهايَـ م 
 
آنقـבر زيــآב مـﮯ شـوב ....
 
ڪــﮧ בُنيــا با تمامـ ِ وωــعتـش برايَــ م تـَنـگ مـﮯشَوב 

P.21

 

 

برای بعضی دردها نه می توان گریه کرد

نه می توان فریاد زد....

برای بعضی درد ها فقط می توان نگاه کرد

لبخند زد و بی صدا شکست...

P.20

 

 

 

 گوش کن

خاموش ها گویاترند...

در خموشی های من فریادهاست.

 

P.19


 



پیرمرد همسایه آلزایمر دارد.......

دیروز زیادی شلوغش کرد بودند!!!

 او فقط یادش رفته از خواب بیدار شود

 

 

P.18

 

 

 

פֿـבایــآ...

פــوآسَـتـــ هَـسـتـــ ؟؟!

صـבآے هـقــ هـقــِ گـریــهـ هـآیـَمــ ...

اَز گـلـویـے می آیـَـב...

ڪﮧ تــو اَز رگـش بــه مـטּ نـزدیـڪـ تـرے!!!

 

P.17

 

 

 بعضــــے وقتــــا   سڪـــوت  میڪنــ

چوטּ اینقدر رنجیدے ڪــہ نمــے خواے حرفـے بزنـے.....

 بعضــــے وقتــــا   سڪـــوت    میڪنــے 

چوטּ واقعاً حرفـے واســہ گفتنندارے......

گاه    سڪـــوت  یــہ اعتراضــہ ....

گــاهــے هم انتظار......

اما بیشتر وقتــــا سڪـــوت  واســہ اینــہ ڪہ

هیچ ڪلمــہ اے نمـے تونــہ غمـے رو ڪــہ تو وجودت دارے ، توصیف ڪنــہ

 

  

فاصــــله تان را با آدم هـــا رعــــایت کنــــید

آدم ها یــهو می زنن روی ترمــــز

و اون وقت شمــــا مقصـــــری !

 

 

P.16

 

 

دلگیـــر نشــــــو از آدم ها!!!

کنایـــه زدن عادتشان شــــــده استــــــ.

اینها ســـــالهاست که به هوای بـــــارانی

میــــگویــــند: خرابــــ

 

 

قبل از اينکـ ﮧ بخواهـܨ

בر مورב من و زندگــﮯ من قضاوت کنــ

کفشهاܨ من را بپوش و בر راه من قــבم بزن،

از خيابانها، کوهها و בشت هايــﮯ

گذر کن کـ ﮧ من کرבم،

اشکهايــﮯ را بريز کـ ﮧ من ريختم

בرבها و خوشيهاﮮ من را تجربـ ﮧ کن

سالهايــﮯ را بگذران کـ ﮧ من گذرانבم

روﮮ سنگهايــﮯ بلغز کـ ﮧ من لغزیــבم

בوباره و בوباره بر پاخيز و

مجـב בاً در همان راه سخت قـבم بزن

همانطور که من انجام בاבم ...

بعـב ، آن زمان مــﮯ توانــﮯ

בر مورב من قضاوت کنــﮯ

ادامه نوشته

P.15

 

 

 

دلم میخواست یکی رو داشتم

وقتی مردم خستم میکردن

میومد کنارم

دستش میذاشت دو طرف صورتم

تو چشام زل میزد و میگفت:

ببین

تو منو داری...

 

 

 

 

بعضی ها گریه نمی کنند!

اما...

از چشم هایشان معلوم است

که اشکی به بزرگی یک سکوت

گوشه چشمانشان به کمین نشسته...

 

P.14

 

 

مـــن همــينمـ...

نــه چشــمآنِ آبــے دآرمـ...

نــه كفــشهآےِ پآشــنه بلــنב

كتآنــــے مــيپوشمـ.

روےِ چــمن هآ غــلت ميزنــمـ

نــگرآنِ پآكــ شבنِ رژِ لبــمـ نــيستمـ

خآلــصآنه همــينمـ

 

 

 

هـــــرچــﮧ مـے رومـ

نمـے رسمـــ

گـاهـے با خـو
ב فکـر مـے کنــم
....

نکــنـ
ב مـטּ باشم

کلــــاغ آخـر قصـ ـﮧها
؟؟؟!!!

P.13

 

 

 

مـَن خـوشـبـخـتـم !

    و ایـن یـعـنـے . .

     خـدایـے دارَم

    کـه بـه وقـتـش دامـنـے مـی پـوشـد قـدر تـمـام ِ دلـگـرفـتـگـے هـایـَم

    و لـحـظـه اے دیـگـر

    سـیـنـه اے دارد ، مـردانـه و اَمـن ...!

 

 

 

خوبــــی ؟"

گاهی با تمام تکراری بودنش

غـــوغـــا می کند...!!!

و در جوابش می توان بزرگترین دروغ ها را گفت...

"خـــوبــــــــــــم"

 

P.12

 

 

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ...!

او تنها بود

و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد

افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد

و همه در پی گرگ بودن !!!

در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست...

 

 

 

اینجا زمین است...

رسم آدم هایش همه عجیب

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن...

فراموشت میکنن.

P.11

 

 

میدانـــے...

یـڪ وقـت هـایـے بـایـد

روے یـڪ تـڪـ ه ڪـاغذ بنویـسـے

تعطیـل اسـت...

و بچـسبـانــے پشـت شیشــ ه ے افڪـارت

بـایـد بــ ه خـودت استراحـت بدهــے

دراز بڪـشــے

دست هـایـت را زیـر سـرت بگـذاری

بـ ه آسمـان خیـره شـوی

و بـی خیـال سـوت بزنـی

در دلـت بخنـدی

بــ ه تمـام افڪـاری کـ ه

پشـت شیشــ ه ے ذهنـت

صـف ڪشـیده انـد...

آن وقـت بـا خـودت بگـویـے

بگـذار منتظـر بماننـد...

 

 

 

  

روي پـــــرده کعــبه

اين آيه حکـ شده اســت:

نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــيمُ
و مــَـن . . .

هنــــوز و تا هميشــه

به همين يک آيــه دلخــوشــــم:

" بنــدگــآنم را آگــاه کن که مـــن بخشنده ے مهــــربانم ! "