داستان ناپلئون و پیرمرد


ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام…تو چه می کنی و کجا می روی؟
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.
-بعدش چی؟
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.
- بعد از آن چه می کنی؟
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم…و نفسی راحت می کشم.
-بعد از آن چه؟
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد…یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!
ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.


نظرات 8 + ارسال نظر
فرخ 17 فروردین 1389 ساعت 19:04 http://chakhan.blogsky.com

سلام ! اما پیرها ک..... دنیا رو پاره میکنند و به مرحله ی نصیحت میرسند . من اگه جای ناپلئون بودم بهش میگفتم : مرد حسابی توی سن من چیکار میکردی ؟ حیف که دیر شده وگرنه حال پیرمده رو میگرفتم .

هم مدرسه ای 17 فروردین 1389 ساعت 19:16 http://love-h73.blogfa.com

جالب بود

PAT 17 فروردین 1389 ساعت 19:33 http://khaterat-9.blogsky.com

جالب بود و منو به فکر فرو برد

دانش دوست ما 17 فروردین 1389 ساعت 21:16 http://daneshdostema.blogsky.com

سلام
خیلی مطلب قشنگ و جذابی بود

هم مدرسه ای 18 فروردین 1389 ساعت 17:36 http://love-h73.blogfa.com

اپم

مهرداد 19 فروردین 1389 ساعت 10:01 http://manam-minevisam.blogsky.com

جالب بود... اگه اشتباه نکنم هم ناپلئون بیچاره مثل هیتلر تو سرمای روسیه اسیر شد

تنها 19 فروردین 1389 ساعت 13:58 http://www.tanhatarin21.blogfa.com

چه قشنگ بود
به منم سر بزنید

چشم حتما

دانش دوست ما 19 فروردین 1389 ساعت 19:55

سلام
سر بزنین

سلام
چشم حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد