عــی نـکـــم!!!
آخه چرا؟؟؟
ما که با هم داریم سالهای سال با هم روزگار میگذرونیم بدون اینکه از هم جدا بشیم. هر کجا هم رفتیم با هم بودیم در خلوت، در بیداری، گاهی هم خواب میرم تو کنارمی و با هم میخوابیم. پس چرا این روزها با من غریبگی میکنی؟
اینبار که در نقش ماهی جان گرفتی و در کنار در دریای نگاه و ذهن و تصورم شنا میکنی.
از اول فروردین باهام سر ناسازگاری باز کردی. درسته واسه اولین بار همراه خودم مهمونی نبردمت ولی چرا دیگه ترکم کردی و هرچی با خودم کلنجار میرم که باهام آشتی کنی ولی انگار نه انگار.
اولین روزهایی که باهم خندیدم دقیقا روزی بود که درس قصه ی عینکم و درس از ماست که بر ماست را خوندیم عجب مصطفی بود عجب شخصیتی است این مصطفی یا وقتی عبدالله قصه ما در درس قصه ی عینکم را خواندم یاد خودم افتادم نه اینکه برم عینک مهمون خونمون را بردارم و بدونم چشمم ضعیف شده و دنیا در یک لحظه روشن شود نه اصلا ولی من عینک معلمم که توی کلاس جا گذاشته بود را به چشمم گذاشتم و شکستمش دنیا جلوی چشمانم به تاریکی و ضعیف شدن کشیده شد.
شاید همتون متوجه شده باشین که راجع به چی نوشتم درسته عینکم آخه چند ماهی هست که اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم ولی با وجود اینکه میدونم چقدر بهش احتیاج دارم.
شاید تا چند روز آینده برم دکتر و چشامو یه چک کنه و برم فرم عینکمو عوض کنم بازم نمیدونم.
التماس دعا
اعیاد شعبانیه و روز جوان بر شما جوانان باحال مبارک.